ریزقول

دست نوشته های شخصی یک ریزقول

 حمید مصدق

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

فروغ فرخزاد

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

جواد نوروزی

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

ریزقول

 

دخترک می خندید و پسر اشک می ریخت

آخر پسرک با چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدید

باغبان از پی پسر تند دوید

دخترک سیب گاز زده ای را روی من انداخت و خیسم کرد

رفت و به پشت سر هم نینداخت نگاهی

من خاک و شاهد داستان بودم

داستان باغبانی که در این دنیای مادی از یک سیب هم نمی گذشت و شاید هم محتاج بود

داستان پسری که با گریه خود دخترکم سال را فریب می داد و شاید هم عاشق بود

داستان دختری که با پسرک بی وفا بود و رفت اما شاید ازحیایش بود

سالهاست که شهادت می دهم نزد خداوند از مردم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که کدام رفتار آدمی را درست پنداشتم

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:13 بعد از ظهر توسط ریزقول|


آخرين مطالب
» فقط 4 کلمه
» آرزوی موفقیت
» بود و نبود
» چاه
» همه چی آرومه
» حسین پناهی
» نارنجی پوش
» فریاد
» آس دل
» حال
» کوچه بن بست
» ؟؟؟
» مردی از بطن اجتماع
» سیمین
» بی رنگی
» از عرش به فرش
» عشق
» درود
» جوابیه
» انتخابات

Design By : Pichak